خلاصه اي از كتاب جايي بين صخره و سنگ (قسمت سوم)


 

نويسندگان: پت کوپر و کن دنسيگر
مترجم: مريم باقري



 
Between a Rock and a Hard place
نااميدي هاي لرزانم مرا مي ترساند. دوباره نفسم را نگه مي دارم. بعد از قطع شدن صداي فريادم به جز ضربان قلبم هيچ صداي ديگري به گوش نمي رسد. لحظات حساسي سپري مي شود و اميدم به يأس مبدل مي شود و مي دانم که هيچ کس در اين دره نيست.
احساس نااميدي شبيه به وقتي که دختري قلب کسي را شکسته باشد دارم. دوباره صداهايي مي شنوم و اين بار واضح تر، صبر مي کنم. آن صدايي که براي من نزديک شدن دره نوردان بود، به صداهاي زيري تبديل مي شوند، به صداي پاي يک موش کانگرو در کنار لانه اش در ميان شکافي بالا و پشت سنگ آويزان پشت سرم. بر مي گردم و دمش را که از بين خاشاک و به درون لانه اش ناپديد مي شود مي بينم.
در آن لحظه به خودم قول مي دهم که هر روز تنها يک بار براي کمک فرياد بزنم. شنيدن صداي لرزانم در آن لحظه نگرانم کرد و فرياد زدن بيشتر براي کمک يقيناً تلاشم را براي حفظ آرامش ذهني و رفتاري ام بي ثمر مي گذاشت. به طور منطقي مي دانستم که حداقل تا پايان هفته بعد کسي به اين دره سري نخواهد زد؛ زماني که تيم هاي جست و جو به دنبال يافتن جسد من تمامي اين مناطق را مي گشتند. از آنجايي که حداکثر تا فاصله 50 ياردي صدايم قابل شنيدن بود و نزديک ترين آدم ها حداقل پنج تا هفت مايل دورتر بودند، فرياد زدن هيچ فايده اي نداشت.
حدود ساعت دو وضعيت خودم را بازنگري کردم. صبر، کنده کاري و بلند کردن هيچ کدام نتيجه اي نداشت. براي اولين بار به طور جدي به قطع کردن بازويم و به شرايط و عواقبش فکر مي کنم. همه وسايلم را دور و برم مي چينم و به کاربرد هر کدام در يک عمل جراحي مي انديشم. مهم ترين ابزار مورد نيازم وسيله اي براي بريدن و يک شريان بند براي جلوگيري از خون ريزي بود. ابزار چند کاره دو تيغه داشت. تيغه يک و نيم اينچي تيزتر از تيغه سه اينچي است. مهم است که از تيغه بلندتر براي تراشيدن سنگ استفاده کنم و تيغه کوتاه را براي جراحي احتمالي کنار بگذارم.
طبيعي است که مي دانم که حتي با تيغه تيزتر هم قادر به بريدن استخوان نيستم. اره مويي هايي را که پزشکان عصر جنگ داخلي آمريکا براي بريدن دست و پاي بيماران در بيمارستان ها استفاده مي کردند، ديده ام و هيچ چيز که حتي شبيه به يک اره اوليه باشد، ندارم. سعي من بر اين خواهد بود که تا آنجا که ميسر است کمترين مقدار دستم را قطع کنم. اين پارامتر باعث مي شود تا به قطع استخوان دستم فکر کنم تا بريدن قسمت غضروفي آرنج. احتمال دوم هرگز به ذهنم خطور نمي کند و محتمل ترين روش را پيش گيرانه ناديده مي گيرم.
خاطره شفافي از يک فيلم که در آن يک معتاد به هرويين با بستن يک تيوب جراحي به دور بازويش به خودش تزريق مي کند باعث مي شود که من از تيوب لاستيکي قمقمه ام به عنوان شريان بند استفاده کنم. تيوب را از قمقمه ام جدا مي کنم و با يک گره آن را بالاي ساعد و زير آرنجم مي بندم. اين کار را بدون در نظر گرفتن نقاط فشار ماهيچه هاي دو سرم انجام مي دهم. مي دانم که مجبور خواهم بود که آن را آن قدر سفت کنم که به بازويم آسيب خواهم زد، پس تا حد امکان به محل برش نزديکش مي کنم. گره تيوب شل است و حتي بعد از سه بار گره زدن نمي توانم سفتش کنم. جنس پلاستيک محکم تر از آني است که بشود يک گروه کور دور بازويم بزنم. به دور و برم نگاه مي کنم تا يک چوب بگذرام توي شريان بند، ولي هيچ کدام آن قدر که من مي خواهم کلفت نيست. به علاوه سفت کردن تيوب نيرويي مي خواهد که هر چوبي را مي شکند.
خيلي دور از ذهن به نظر مي آيد.
يک تکه تسمه بنفش رنگ که در يک حلقه گره زده شده باز مي کنم و دور ساعدم مي بندم. پنج دقيقه تلاش پي گير منتج به يک گره مي شود که البته شل تر از آني است که بتواند جلوي جريان خون را بگيرد. دوباره به يک چوب احتياج دارم و يا شايد يک کارابينر که بتواند اين حلقه را محکم تر کند. آخرين کارابينر استفاده نشده ام را به داخل حلقه مي اندازم و دوبار مي چرخانم. تسمه به شدت ساعدم را مي فشارد و پوست نزديک آن رنگ پريدگي شکم يک ماهي را مي يابد. حالا يک شريان بند مؤثر ساخته ام و ديدن يک وسيله پزشکي موقتي احساس رضايتي پايدار را به من مي بخشد.
« کارت خوب بود آرون.»
ديگر به چي احتياج دارم. کمک هاي اوليه پايه مي گويد که روي زخم در حال خونريزي را بپوشانيد، پس چيزي مي خواهم تا بازويم را با آن بپوشانم تا جلوي خوني را که از شريان بند رد مي شود بگيرم. روکش کوسن دار زين دوچرخه سواري ام جاذب خوبي خواهد بود و با چهار فوت تسمه بي استفاده که مي توانم از تکيه گاه جدا کنم، مي توانم آن را سر جايش دور بازويم محکم کنم. بعدش هم کلش را داخل ساک کوچک قمقمه ام مي گذارم و جفت بندهايش را دور گردنم مي اندازم تا مثل يک بند دست شکسته بازويم را روي سينه ام ثابت کند. عالي است!
برخلاف خوشبيني ام، قسمت بدتري هم در اين تفکرات وجود دارد. هرچند ذهنم روي سناريوي قطع کردن کار مي کند، ولي کل جريان فعلاً فقط در حد حرف است. در اين فکرم که اگر بازويم را ببرم، چطور جلوي خون ريزي را بگيرم. و اگر بازويم را ببرم چطور آن را داخل باند و پد قرار بدهم؟ از آنجايي که چاقويم خيلي کند است، بقيه طرح فقط در حد خيال پردازي است. تا زماني که نفهمم چطور بايد استخوانم را ببرم، کل قضيه عملي نيست. بيشتر از جنبه تئوري است که من مي توانم همه راه ها را در نظر بگيرم. در مورد شجاعتم فکر مي کنم و اين که اگر اين معما را حل کنم، چطور ذهنم تغيير خواهد کرد. به عنوان يک آزمايش تيغه کوتاه تر را در مي آورم و وارد دستم مي کنم. نوک آن بين تاندون ها و رگ ها چند اينچ بالاتر از مچ دستم توي گوشتم است. اين صحنه حسابي مي ترساندم.
« چي کار مي کني آرون؟ چاقو رو از مچ دستت دور کن. سعي داري خودت رو بکشي؟ اين خودکشيه! مهم نيست چقدر شريان بندت خوبه، چون سرخ رگ هات بيشتر از اونيه که همه شون رو بند بياره . از خون ريزي مي ميري. بريدن مچت اون قدر فايده داره که چاقو زدن تو شکمت با فايده. حتي اگه بتوني استخوان هات رو ببري و آزاد بشي بيشتر از صخره ها نمي توني پيش بري. اون شريان بند هيچ فايده اي نداره. نجات دهنده ها تو رو تو صحرا در حالي که تحليل رفتي و بدنت توسط لاشخورها تيکه تيکه شده يک ماه ديگه پيدا مي کنن. بريدن بازوت يه خودکشي تدريجيه.»
احساس ضعف دارم و دست چپم را رها مي کنم و به دنبالش چاقو را از پوستم دور مي کنم. نمي توانم اين کار را انجام دهم. شايد الان آمادگي اش را ندارم تا طرحم را بيشتر از اين دنبال کنم. شايد نداي درونم درست باشد و اين کار واقعاً خودکشي باشد. بايد خيلي قوي تر باشم تا بتوانم اين کار را انجام دهم. از کجا معلوم، شايد فردا يکي پيدايش بشود. تنها چيزي که در حال حاضر مي توانم از آن مطمئن باشم، اين است که اگر نياز به يک عمل کثيف و طولاني شد، مانند اين که مثل سنگ استخوان هايم را بتراشم بايد صبر زيادي داشته باشم. از اين فکر به خودم مي لرزم و در حالي که دهانم باز و چشمانم به نرمي بسته مي شود، ديواره هاي دره را مي بينم که خونم روي آنها پاشيده شده است. گوشت و عضلات دريده شده ام به صورت رشته هاي خوني از استخوان هاي سفيدم آويزان است. اين نتيجه آخرين تلاشم براي تراشيدن قالب ساختاري خودم است. سپس مي بينم که سرم به روي کالبد نيمه جانم افتاده و بدنم بي جان از استخوان هاي کارد خورده ام آويزان است. مانند اين است که صحنه آخر فيلمي را تماشا مي کني که در آن صفحه سياه نمي شود. اين کابوس بيداري من است و نگراني است که باعث مي شود که کاردم را دوباره روي سنگ قرار دهم.
کم کم چشمانم سياهي مي رود و همه چيز را تار مي بينم. بعد دوباره ثابت مي شود و تعادلم را پيدا مي کنم. بعد از تمام شدن تمرين حال به هم زن عمل، موقعيت خودم را دوباره بررسي مي کنم. ديگر راهي نمانده که نرفته باشم و يا عملي که خطرناک بودنش را چک نکرده باشم.
هر چند مراحل اوليه همه آنها را آزموده ام، ولي نمي توانم در هيچ کدام پيشروي کنم. در همه آنها به بن بست رسيده ام. قبل از اين که کمک برسد، خواهم مرد. نمي توانم دستم را آزاد کنم، نمي توانم تخته سنگ را جا به جا کنم و نمي توانم بازويم را قطع کنم. يأس شديدي براي نخستين بار مرا در برمي گيرد. خوش بيني اي که روز گذشته داشتم، به کلي از بين رفته و تنهايي، عصبانيت و ترس جاي آنها را گرفته است. با خودم زمزمه مي کنم که دارم مي ميرم، احتمالا ًتا دو روز ديگر، و البته مهم نيست کي مي ميرم.
مهم اين است که اينجا مي ميرم.
اينجا تلف مي شوم.
اينجا مي پوسم، با سقوط در اينجا و در حالي که دستم گير کرده، سرانجام کم آبي، بازي را تمام مي کند و مرا مي کشد.
اصلاً چرا آب مي خورم؟ آب خوردن فقط زجرم را بيشتر مي کند. نااميدانه آرزو مي کنم که يک سيل بيايد و همه چيز را تمام کند. فکر اين که رگ هايم را بزنم، يک سره مي آيد و مي رود. نااميدي ام به عصبانيت تبديل شده است. از اين سنگ متنفرم. از اين دره متنفرم. از اين بلوک سردي که به ساعد راستم فشار مي آورد متنفرم. از بوي کپک لجن سبز رنگي که ديواره جنوبي دره را زير پاهايم پوشانده است متنفرم. از نسيمي که به صورتم مي خورد و از نور کم رنگي که داخل اين گودال هراس آور حتي سنگ هاي ماسه اي را هم تهديدآميز جلوه مي دهد متنفرم.
از آن... م ت ن ف ر م و با هر حرفي که مي گويم دست چپم را به تخته سنگ مي کوبم، در حالي که چشمانم پر از شک شده است. پژواک صدايم در دره مي پيچيد و در بعد از ظهر اين روز محو مي شود. سپس صدايي از درون ذهنم با من صحبت مي کند. تخته سنگ کاري را که براي آن ساخته شده انجام داد. تخته سنگ ها سقوط مي کنند. تنها کار طبيعي را که مي توانست انجام بدهد، انجام داد. « اونجا قرار داده شده بود و منتظر تو بود. اگه تو اون روز از جاش تکون نداده بودي معلوم نبود چند وقت ديگه سرجاش مي موند. آرون تو اين کارو کردي. تو اين قضيه رو به وجود آوردي. تو تصميم گرفتي که اينجا بياي و از اين دره به تنهايي پايين بياي. تو انتخاب کردي که به هيچ کس نگي کجا مي ري. تو انتخاب کردي تا از زن هايي که اونجا بودن تا نگذارن به اين مخمصه بيفتي جدا بشي. تو اين حادثه رو به وجود آوردي. تو مي خواستي اين طور بشه. مدت زيادي بود که داشتي به سمت اين موقعيت حرکت مي کردي. ببين چه راه طولاني اي رو اومدي تا به اين نقطه برسي. اون طور نيست که اون چيزي رو که لياقتش رو داشتي بهش رسيده باشي بلکه اون چيزي رو که خواستي بهش رسيدي.»
دانستن نقش خودم در موقعيت فعلي ام خشمم را تسکين مي دهد. نااميدي اما همچنان پابرجاست، اما ضربه زدن به سنگ را متوقف مي کنم. فکري ذهنم را به کلي به خود مشغول کرده. کريستي و مگان فرشته هايي بودند که براي نجات من از خودم فرستاده شده بودند و من آنها را ناديده گرفتم. هر چيزي دليلي دارد و قسمتي از زيبايي زندگي اين است که ما به قطعيت ندانيم آن دلايل چه هستند، هر چند بر اساس همين سوال عقيده من رشد مي کند. شايد آنها بال و تار نداشتند ولي براي هدف خاصي وارد زندگي من شده بودند. آنها مي خواستند مرا از اين حادثه برهانند و مطمئنم که مي دانستند چه اتفاقي قرار بود برايم رخ دهد. بارها و بارها به سوال آخر کريستي و اصرار زيادش که کله شقي و انگيزه ام گوش هايم را از شنيدنشان عاجز کرده بود، مي انديشم. « فکر مي کني چطور انرژي اي اون پايين به دست مياري؟» خودم اين کار را با خودم کردم به طور غير مستقيم اين همان چيزي است که در زندگي ام دنبالش بودم. اگر اين طور نيست، پس چگونه است؟ ما زندگي مان را مي سازيم. نمي دانم چطور، ولي کم کم دارم متوجه مي شوم که اين همان چيزي است که دوست داشته ام برايم اتفاق بيفتد. به دنبال خطر بوده ام و آن را يافته ام.
صحبتي را که با مگان در مورد زماني که او در سيدار مسا- ناحيه اي در جنوب شرقي يوتا که پر از دره ها و خرابه هاي خانه هاي کوهستاني است - گم شده بود داشتيم، به ياد مي آورم. او و دوستش تمام شب را در کنار آتش چوب سرو کوهي چمباتمه زده بودند. در عوض من هم داستان گم شدنم را در سيدار مسا وقتي که بعد از تاريکي از دره اي بيرون مي آمدم تعريف کرده بودم. از آنجايي که نتوانسته بوديم رد پاهايمان را به سمت ماشين در راه برگشت پيدا کنيم، من و دوستم جيمي زيگلر مدت يک ساعت دور خودمان چرخيده بوديم. به طور کاملاً تصادفي توانستيم ماشينم را بالاي تخته کوهي بيابيم. سپس به مگان قسمتي از فوريه را زماني که من و دوستم راشل پالوريک مدار 20 مايلي را در دره هاي شوت و کرک در سن رافائل ريف در يوتاي مرکزي پيموده بوديم گفتم. 15 مايل بعد از اين که چرخه به يک شيب سنگ ماسه اي رسيديم که راشل نمي توانست از آن صعود کند. ظرف يک ساعت تلاش کردم که با هل دادن، کشيدن و حتي کول گرفتنش کمک کنم تا بالا برود، ولي نتوانست. از مسيري که آمده بوديم برگشتيم تا اين که به يک الوار 150 پوندي برخورديم و با خود به دره برديم تا به عنوان نردبان از آن استفاده کنيم. تمام گفت و گويمان در مورد گير افتادن ها و گم شدن ها بيان حماقت آميز من از گير افتادن هايم بود. بايد به بدشانس بودن خودم مي رسيدم و با مگان و کريستي بر مي گشتم.
اين افکار به شدت احمقانه است، ولي نخوابيدن براي 32 ساعت خستگي را به دنبال دارد که حتماً ذهنم را مغشوش کرده است. خسته و احمق به نظر مي رسيدم و نخوابيدن براي مدت طولاني تحليل جسمي ام را شدت داده بود. قبل از اين که يک چرت کوتاه بزنم، زنجير يراقم را به داخل حلقه تکيه گاه سُر دادم تا وزن را از روي پاهايم به آن انتقال دهم. ساعت2:45 بعد از ظهر است.
نمي دانم شايد به عمد منتظر موقعيتي بودم تا هندي کم را دربياورم، ولي در ساعت سه براي اولين بار آن را به کار انداختم، کوله ام را براي اولين بار به درستي در مي آورم و بندش را از داخل قفل لرزشش رد مي کنم و دور زانوهايم آويزان مي کنم. به جز کيک هايم تنها وسيله مفيدي که دارم اين دوربين است. هنوز سي دي من، يک بسته باتري و قمقمه کمل باکم را که مچاله شده است دارم، ولي بقيه چيزها در حال استفاده هستند. با روشن کردن واحد نخلي شکل، ال سي دي را به سمت خودم برمي گردانم تا مطمئن شوم داخل کادر لنز هستم و قبل از اين که دوربين را بالاي سنگ بگذارم روشنش مي کنم.
«از اول شروع کن. فکر مي کنم هر کس که اين رو ببينه، بعد مرگ تو پيداش کرده. مي توني روي تخته سنگ رهاش کني و روي ديواره حک کني: مرا روشن کنيد. و يه فلش به سمت دوربين بکشي. امکان داره بر اثر يک سيل از خودت جدا بيفته. همه چيز رو بهشون بگو.»
من شروع مي کنم: « ساعت 3:05 بعدازظهره و من تا الان 24 ساعته که در تنگه بلوجان بعد از بيگ دراپ گير افتادم. من آرون رالستون هستم. پدر و مادر من دانا و لاري رالستون اهل ايگل وود در کولورادو هستن. لطفاً هرکس که اين رو پيدا مي کنه به دستشون برسونه. مطمئن بشين که به دستشون مي رسه. واقعاً ازتون ممنونم.»
هر چند لحظه براي مدت طولاني چشمانم را مي بندم. از آخرين باري که صورتم را اصلاح کرده ام، چهار روز مي گذرد و مو تمام صورتم را گرفته است. ولي آن چيزي که نمي گذارد به خودم نگاه کنم، نگاه خسته اي است که در چشمانم است. آنها بزرگ و باز باز هستند و نگراني کشنده روزهاي قبل درونشان ديده مي شود. زير چشمانم گود افتاده و سياه شده است.
 
با نفس هاي سنگين حرف مي زنم و تلاش مي کنم تا لغات را درست ادا کنم.
« خب .. ديروز... شنبه داشتم در تنگه بلوجان پياده روي مي کردم بين 2:45 تا 3. يه جايي اون ورا به نقطه اي رسيدم که قسمت پاييني بلوجان مي زنه بيرون، يه مقدار بي هدف پايين رفتم... بدک نبود... به رديف دوم تخته سنگ ها رسيدم. و اونجا همون جاييه که هنوز هم هستم. چون يکي از تخته سنگ ها وقتي داشتم از روش رد مي شدم جا به جا شد و از روش سقوط کردم و اونم سر خورد و دست راستم رو گير انداخت.»
دوربين را بر مي دارم و ابتدا آن قسمت ترسناک دستم را که ساعد و مچ بين تخته سنگ و ديوار پنهان شده اند، نشان مي دهم. سپس دوربين را مي چرخانم تا دستم را که به رنگ آبي مايل به خاکستري است، بگيرم.
« اون چيزي که در حال تماشاش هستين دستمه که زير سنگ گير کرده، الان 24 ساعته که جريان خونش قطع شده و فکر مي کنم که از دست داده باشمش»
دوربين را به سمت تکيه گاه تسمه اي و حلقه مي چرخانم.
« طناب هايي که مي بينين، برام مثل يه صندلي عمل مي کنن تا مجبور نباشيم دائم بايستم. هر چند موقع حادثه يراق تنم نبود، ولي بعد از اون تنم کردم و تا به حال نشستم.
خيلي تلاش کردم تا گرم بمونم. آب خيلي خيلي کمي دارم. وقتي به اينجا اومدم کمتر از يه ليتر آب داشتم. الان فقط يک سوم ليتر. و با اين سرعت قبل از صبح تموم مي شه.»
نسيم ديگري به من مي خورد و بدون کنترل، پنج ثانيه مي لرزم.
بدنم به سختي مي تواند دماي خود را کنترل کند.
آآآآآه در جاي عميقي هستم. وقتي که حرف مي زنم صورتم چروک مي خورد و نفسم بند مي آيد.
« به غير از دو تا دختري که در طي پياده روي در بلوجان ديدم، کس ديگه اي نمي دونه کجا هستم. کريستي و مگان از موآب... آنها به سمت وست فورک در بلوجان رفتن و من ادامه مسير دادم.
با دوچرخه به اينجا اومدم که هنوز هم قفل شده و پارک شده در يک مايلي جنوب بار پاس در کنار درختي که 150 يارد از جاده فاصله داره، در سمت چپ جاده، اگه به سمت جنوب شرقي در حرکتين و البته کليدش اينجا تو جيبمه. اون يه تين اير قرمز رنگ کوهستانه و احتمالاً هنوزم اونجاست.»
نسيم ديگري مي وزد و من براي اين که چشمانم آسيب نبينند، جمعشان مي کنم. صداي باد صداي مرا در نوار مغشوش مي کند، پس ضبط را متوقف مي کنم. بعد از اين که مجدداً تمرکز کردم، دوباره روشن مي کنم تا انتخاب هايم را تشريح کنم.
« خب اين طور که معلومه چهار تا راه دارم. دارم مي لرزم. سعي کردم با تجهيزات سنگ رو جا به جا کنم. يه تکيه گاه با چند تا جاي پا طراحي کردم و سعي کردم جا به جاش کنم. جم نخورد.»
با يأس سرم را تکان مي دهم و خميازه اي مي کشم، در حالي که با خستگي مي جنگم.
« سعي کردم گوشه هاي سنگ رو بتراشم. با توجه به تلاشي که کردم نتيجه اي که در 24 ساعت گرفتم، در حدود 150 ساعت طول مي کشه تا به نتيجه برسم. فکر مي کنم قسمتي از مشکل اينه که دستم تکيه گاه تخته سنگه. که يعني هربار که من يه تيکه از سنگ رو بتراشم، روي دستم فيکس مي شه. حسش نمي کنم، ولي اگه روي اين شکافي که بين سنگ و ديواره هست دقيق بشم، حس مي کنم. از وقتي که شروع به کار کردم اين فاصله کمتر شده. کنده کاري رو زير طناب مي تونين ببينين. مقدار زيادي از صخره رو از اونجا تراشيدم. و حتي قست هايي که براتون قابل ديد نيست، چون بازوم روش رو پوشونده.»
براي خيس کردن لب ها و قورت دادن آب دهانم، مکث مي کنم و بعد آه بلندي مي کشم. وقتي دارم موقعيتم را دوباره سازي مي کنم، نااميدي را در صداي خودم مي شنوم. بي فايده بودن اين راه ها روحيه ام را کاملاً پايين آورده و مأيوسم کرده است.
« وقتي اون دو تا راه بي نتيجه باشه راه سوم بريدن دستمه.»
دوباره قيافه ام درهم مي شود. صورتم دوباره پر از چروک مي شود که براي صاف کردنش 10 ثانيه طول مي کشد تا بتوانم دوباره با نااميدي توضيح بدهم.
« من يک شريان بند درست کردم و با همه طرح هايي که داشتم و قصد انجامشون رو داشتم، چند بار سرجاش قرارش دادم، ولي به نظر خودکشي مياد. از اينجا تا ماشينم چهار ساعت راهه. اگه اصلاً امکان داشته باشه - به خاطر کوه نوردي سطح چهاري که سر راهم هست - تا از طريق راهي که اومدم برگردم، از اون طرف مي شه حدوداً چهار ساعت به جايي که ماشين ندارم، ولي يه دوچرخه دارم. ولي اگه از وست فورک برم، دو تا دو ساعت و نيم کمتر طول مي کشه، ولي دوباره بايد کوه نوردي سطح چهار داشته باشم که تقريباً با يه دست غير ممکنه. با توجه به خون ريزي و کمبود آب بدن فکر کنم غيرممکنه. فکر مي کنم اگه بازوم رو ببرم مي ميرم.
چهارمين چيزي که احتمال داره اينه که يکي پيداش بشه. با توجه به اين که اين دره امتداد دره ايه که زياد طرفدار نداره و حتي خود اين امتداد هم زياد مرسوم نيست، احتمال اين که قبل از اين که از کمبود آب و هيپوتميا بميرم کسي پيدام کنه خيلي ضعيفه.
عجيبه. دما 66 درجه اس يا حداقل ديروز اين موقع اين قدر بود. فکر مي کنم يک دو درجه نسبت به ديروز سردتره. در طول شب به 55 رسيد که چندان بد نبود. هرچند خيلي لرزيدم وقتي بيدار شدم شروع به کندن کردم، هرچند واقعاً بيدار نشدم، بلکه نشسته بودم و نسبتاً خواب.»
به تکرار آشناترين سناريوي نجات مي پردازم.
پس يا يکي متوجه غيبت من مي شود چون خودم را براي مهماني دوشنبه شب نمي رسانم و يا وقتي سه شنبه سرکار نمي روم، مي فهمند که من نيستم. ولي آنها چيزي بيشتر از اين که من به يوتا رفتم نمي دانند. فکر کنم شايد يکي ماشينم را پيدا کند. فکر کنم زود زود، چهارشنبه يا پنج شنبه بفهمند کجا ممکن است باشم، چه کار کرده ام و سراغم بيايند. يعني از الان حداقل سه روز ديگر.
با توجه به فرسايشي که طي 24 ساعت داشته ام، خيلي که شانس بياورم تا چهارشنبه زنده مي مانم. با يک حس عجيب در آخرين لحظات، مي دانم که در حال خداحافظي با خانواده ام هستم و بدون در نظر گرفتن زجري که در اينجا کشيده ام، مي دانم که آنها بيشتر از من در رنج خواهند بود. بريده بريده سعي مي کنم از خانواده ام به خاطر ناراحتي اي که از ناپديد شدنم کشيده اند معذرت خواهي کنم.
« متأسفم، من رو ببخشين.»
وقتي اشک هايم جاري مي شوند، فيلم را قطع مي کنم و با پشت دست هايم چشمانم را پاک مي کنم.
« پدر مادر دوستتون دارم. سونيا دوستت دارم. بهتون افتخار مي کنم. نمي دونم چي من رو به اينجا کشوند. ولي اين همون چيزيه که دنبالش بودم. من به دنبال خطر و هيجان حرکت مي کنم و الان احساس زندگي مي کنم. ولي من تنها مي رم و به هيچ کس نمي گم کجا مي رم و اين حماقته. اگه کسي مي دونست و يا اگه با کسي بودم احتمالاً الان کمک تو راه بود. حتي اگه با يه رنجر صحبت کرده بودم و يا يه يادداشت تو ماشين گذاشته بودم. اين طور نمي شد. حماقت، حماقت، حماقت.»
براي آخرين بار دوربين را خاموش مي کنم و در جاي خودش قرار مي دهم. همان طور که در نوار گفتم، بهترين گزينه ام منتظر کمک ماندن است. بايد گرم بمانم، آبم را جيره بندي کنم و از همه مهم تر انرژي ام را ذخيره کنم. به جاي آن که فعالانه به رهاسازي خودم بپردازم، منتظر مي شوم تا شخصي مرا بيابد.

حماسه زمستان
 

سرانجام از انسان هايي مثل خودم که به اندازه کافي اعتماد به نفس نداشتند که کار بزرگي کنند، آنهايي که فقط کارهايي را که مجبور بودند انجام مي دادند نه کارهايي را که قادر به انجامشان بودند، خسته شدم. تنهايي مسري اي که در پايان هر روز از دست رفته به سراغشان مي آمد، به من هم سرايت کرده بود. مي دانستم که مي توانم بهتر از اين هم باشم.
مارک توايت، رنج مي کشم پس هستم.
هيچ وقت خوش شانس تر از 12 ماه بعد از بازنشستگي از زندگي کاري ام نبودم. براي اردوي دنالي 2002، افتخار پيوستن به ماجراجويان نخبه گروه سگ هاي ولگرد - مارشل الريش، چارلي انگل و توني ديزينو - را داشت. به رئيس گروهمان، گري اسکات، در هر کاري از آمادگي قبل از مسافرت، سفارش غذا و روزرو بليت پرواز گرفته تا پخت و پز، جمع کردن وسايل بعد از غذا، ساختن سرپناه، حمل بارها و تصميم گيري هنگام صعود کمک مي کردم. سگ هاي ولگرد علاوه بر اين که گروهي کاملاً يک دست از افرادي تطبيق پذير بودند که به سرعت بالا رفتن از کوه هاي يخي را ياد گرفتند، درس هاي ارزشمندي درباره سفر گروهي به من آموختند. از تجربياتم در آن سفر فهميدم که بيشتر دوست دارم راهنماي گروه باشم و به ديگران درباره طبيعت آموزش دهم.
بعد از اين که از سفر آلاسکا به کلورادو برگشتم، علاقه ام براي راهنماي کوه پيمايان شدن شدت گرفت. به خصوص از نشان دادن طبيعت وحشي غرب به ديگران لذت مي بردم. نزديک آسپن در يک سفر قله نوردي به همراه دو دوست کم تجربه ترم از شيکاگو به عنوان راهنما حضور داشتم. دوستان اهل فلوريدايم وقتي که با من به صحراي اسکالانته در يوتا مي آمدند، براي اولين بار بود که يک بيابان مي ديدند. در يک اردو با عکاس معروف مناظر طبيعي، جان فيلدر، سفير بياباني که مردم را به وسيله عکس هايش به مناطق دوردست مي برد، تجهيزات را حمل مي کردم. او اين ميل را که مردم را شخصاً به آن مناطق ببرم در در من ايجاد کرد.
تصميم گرفتم که در 2003 به دنالي برگردم تا با چندي از دوستانم از نيومکزيکو، کلورادو و کاليفرنيا به وست باترس صعود کنم. گري اسکات، که در 2002 رهبر گروهمان بود، رکورد سريع ترين صعود به کوه را در دست دارد. در 1985، او از کمپ اصلي کاهيلتنا در ارتفاع 7200 فوتي در 18 ساعت و نيم به قله 20320 فوتي صعود کرد. مي دانستم که مي توانم سريع از کوه بالا بروم و بعد از بالا رفتن با گري، طمع شکستن رکورد او باعث مي شد که تندتر هم بروم. برنامه ريزي کردم تا صعود تيمي 2003 مان را اين بار در يک صعود سرعتي انفرادي تکرار کنم، با اين اميد که اولين صعود رفت و برگشتي زير 24 ساعته را به آن کوه انجام دهم. سال بعدش را براي رسيدن به مطلوب ترين وضعيت بدني عمرم سپري کردم.
در نوامبر 2002، به آسپن نقل مکان کردم و به سرعت به عنوان فروشنده در کوه پيمايان اوت مشغول به کار شدم. وقتي درحال اسکي نبودم، در اوت با مشتريان درباره اسکي تلمارک و صحرانوردي، کوه نوردي و اسکي با کفش صحبت مي کردم.( البته هميشه بهترين داستان ها را براي همکاران و مديرانم نگه مي داشتم.) علاوه بر داشتن يک پايگاه که در زمستان از آن براي آمادگي و بالا رفتن از 9 تا از صعب العبورترين کوه هاي 14 هزار فوتي ايالت استفاده مي کردم، اطرافم را هم يک شهر از دوستان هم فکر احاطه کرده بودند.
يکي از لذت بخش ترين چالش هاي آن زمستان برايم اين بود که بين رفتن به شهر، حضور در مهماني هاي شام، رفتن به تماشاي اجراي موسيقي و انجام تمريناتم تعادل برقرار کنم. اغلب، سه ساعت وقت براي اسکي صحرانوردي بين شيفت هاي کاري روزانه ام باز مي کردم، قبل از کار به يکي از چهار کوه اسکي اسپن - اسنومس براي اسکي تلمارک مي رفتم، يا بعد از کار براي راه رفتن با کفش برفي در غروب به بيرون مي زدم و بعد از آن تا ديروقت با دوستانم در يک کلوپ همراه مي شدم. وقتي هيچ اجراي موسيقي اي در اسپن نبود، ممکن بود که من و دوستانم به ويل، يا اگر به سرمان مي زد، به دنور يا بولد برويم و همان شب هم برگرديم. هرگز دچار روزمرگي نمي شديم و هيچ لحظه کسل کننده اي هم نداشتيم.
از آن زندگي توأم با اسکي لذت مي بردم. من و دوستانم تقريباً هر روز به اين نکته که اين همان زندگي رويايي است اشاره مي کرديم. با وجود اين که اسپن يکي از گران قيمت ترين مکان ها براي زندگي بود و ما حقوق بسيار کمي داشتيم، اما از هر نوع حقه، پارتي بازي و معامله اي براي به دست آوردن بالاترين کيفيت زندگي در آنجا استفاده مي کرديم. از محل کار بليت رايگان براي دو روز اسکي در هفته به ما تعلق مي گرفت، ولي نتوانستيم به روش خودمان راهي براي پنج روز در هفته اسکي کردن پيدا کنيم؛ با پياده روي به مناطق بالاتر که بليت ها بررسي نمي شد. چيزي نگذشت که فهميدم وقتي در روزهاي برفي نمي توانم به عنوان نفر اول اسکي بروم براي پيدا کردن منطقه اي با برف بکر به کجا بروم. قبل از رفتن به منطقه سري مورد علاقه ام از بين درختان، هميشه به بچه هايي که در تله کابين مي ديدم مي گفتم: « اگه نمي تونين زود به اسکي برين، بايد کله تون رو به کار بندازين.»
خارج از مناطق اسکي، زمين هاي عمومي پهناوري وجود داشت که براي بسياري از تفريحات صحرايي مناسب بود. هرچند هميشه نمي شد مجاني قسر در رفت، ولي هر وقت امکان داشت، از هر راه براي گرفتن تخفيف و دور زدن هزينه ها استفاده مي کرديم؛ معامله کردن بهترين تجهيزاتمان، رفقاي داخل رستوران که براي هر نوع تخفيفي مي توانستيم روي آنها حساب کنيم، دوستاني که مهماني هاي شام آن چناني برپا مي کردند. از اين که بهترين بارش در پنج سال اخير را داشتيم، خيلي لذت برديم.
همين که زمستان رسماً شروع شد، توجهم را معطوف کردم به صعود انفرادي به کوه 14 هزار فوتي که به زودي قرار بود انجام بدهم. مسيرها و کوه ها در ارتفاعات شروع مي شدند و با آغاز زمستان صعب العبورتر هم مي شدند. علاوه بر اين که از نظر شغل، هم اتاقي ها، دوستان و فضاي اجتماعي همراه با مراسم موسيقي شانس آوردم، اين شانس را هم داشتم که فرشته نجاتي داشتم که ظاهراً برايش مهم نبود وقتي من به صحرا مي رفتم چند ساعتي وقت بگذارد.
تمريناتم براي صعود در روز بعد از کريسمس شروع شد، که من از دو کوه 14 هزار فوتي، قله هاي کسل و کناندرام، بالا مي رفتم و اسکي مي کردم که دوباره به آن چه خبره صحرا و نويسنده کتاب راهنما لو داسون سفر به دره مرگ مي نامد رفتم.
احتمال وقوع بهمن در سال نو به شدت بيشتر شد، تا حدي که در نهم ژانويه که من پايين دامنه شمالي قله زيباي نورس مارون چادر زده بودم، مجبور شدم برنامه ام را که رفتن از مسير استاندارد از نورس مارون بود، تغيير دهم. به جاي آن، از مسير دامنه غربي قله پيراميد -با وجود توفاني که مقدار زيادي برف تازه به دامنه پرشيب منطقه اي آمفي تئاتر مانند در ارتفاع 13800 فوتي مي باريد - بالا رفتم. بهمن هر لحظه منتظر سرازير شدن بود و فقط کافي بود که يک عامل انساني به نام آرون به نقطه اي از دامنه برود که نبايد پا بگذارد.
از برآمدگي قله که پايين مي آمدم، بدنم را روي دست هاي دستکش دارم که روي تخته سنگي شل قرار داشت، چرخاندم تا از يک گروه صخره 15 فوتي پايين بيايم. وقتي دستم رها شد، با پاهايم چهار فوت پايين تر روي يک سنگ با عرض سه فوت افتادم تعادلم را از دست دادم و روي صخره ديگري افتادم. اما قبل از اين که 14فوت پايين تر به قسمت بادگير و پر از برف بالايي منطقه اي آمفي تئاتر مانند سقوط کنم، تعادلم را حفظ کردم. از آن جا به بعد پايين آمدن کاري بسيار وحشتناک بود. براي اين که از مناطق بهمن خيز که با يک لايه يک فوتي از برف پوشيده شده بودند دوري کنم، مجبور بودم از مسيري که از آن صعود کرده بودم منحرف شوم. موفق شدم به سلامت برگردم، گاهي با حرکت دادن برف هايي که سر راهم بودند به پايين سراشيبي و درست کردن يک بهمن کوچک، قبل از اين که خودم بتوانم پايين بيايم. هيچ وقت در صعودهاي زمستاني ام نيفتاده بودم. از شانس خوبم هميشه به سلامت پايين مي آمدم - اگر از لبه يک قدم به عقب برمي داشتم مستقيم به درون منطقه بهمن خيز سقوط مي کردم و احتمالاً هم با ايجاد يک بهمن عظيم صدمه هم مي ديدم - اما چون از ترس کاملاً محتاط بودم، احتمال هر خطر را مي دادم و از آن جلوگيري مي کردم.
بعد از تجربه ام در بالا رفتن از قله کوه پيک، در ژانويه، يک ماه به صعود به کوه هاي 14 هزار پايي ادامه دادم که همه آنها با خطراتي همراه بود. در صعود به کوه هلي کراس، به دليل نادرست بودن مسير گفته شده در کتاب راهنما براي عبور از کوه ناچ، يک شب سرد در ارتفاع 13 هزار فوتي گير افتادم. مجبور شدم در يک لبه برفي با دو فوت عرض موقتاً اردو بزنم، يعني درست پايين شکافي که دو قله 13200 فوتي را از هم جدا مي کرد و درست بالاي يک پرتگاه 1500 فوتي که به يک دره برفي منتهي مي شد. هدفم از نشستن در آنجا افزايش گرماي بدنم با خوردن نوشيدني گتوراد و پوره سيب زميني آماده بود. بعد از 12 مايل راه به قله شمالي کوه ناچ رسيده بودم، اما چون چادر نداشتم، مي خواستم قبل از تاريکي به قله جنوبي برسم و در کنار يک صخره پناه بگيرم. هرچند، برف سنگين و کتاب راهنما که گفته بود از دامنه شرقي قله جنوبي بگذرم - در حالي که منظورش دامنه غربي آن بود - باعث شدند که سرعتم کم شود و تمام انرژي و همچنين ذخيره آبم تمام شود. وقتي مطمئن شدم که مسيرم اشتباه است، بي حال تر از آن بودم که برگردم و مسيرم را پيدا کنم.
يک چراغ مثلاً لوکس همراه داشتم که با خرج زيادي خريده بودم مثل اين که واشر پلاستيکي سوخت آن آسيب ديده بود و وقتي که پيچ چراغ را باز کردم، بدون اين که متوجه شوم سوخت حدود پنج دقيقه روي برف مي ريخت. قبل از اين که بفهمم چرا شعله چراغ اين قدر ضعيف مي سوزد، حدود سه چهارم سوختم را از دست دادم. آن واشر معيوب را در دهانم گذاشته بودم و داشتم آن را صاف مي کردم که متوجه توفاني که از سمت غرب مي آمد شدم. مي دانستم که بايد پناه بگيرم، ولي به انرژي نياز داشتم و بدون آب و غذا خوردن، امکان نداشت. بايد چراغ را تعمير مي کردم. اين نکته به ذهنم خطور کرد که چيزهايي که مرگ و زندگي ما را تعيين مي کنند اشکال مختلف به خود مي گيرند. گاهي بسيار مشخص اند؛ فاصله بين شما و رعد و برق، کمربند ايمني که وقتي با سرعت 80 مايل در ساعت به يک آهو مي زنيد جان شما را نجات مي دهد، عکس العمل سريع دوستي که شما را از غرق شدن در رودخانه کلورادو نجات مي دهد. در واقع ديگر کمي ظريف تر و حتي غيرقابل ديدن هستند: دي ان اي بسيار کوچکي که بدن شما را قادر مي سازد عفونتي را که حتي نمي دانيد دچار آن شده ايد دفع کند، تصميم به صعود به کوهي ديگر و درنتيجه له شدن توسط تخته سنگي که روي مسيري که شما روي آن نيستيد سقوط مي کند. ما در مسير زندگي بي خبر از اين نکات ظريف ادامه مي دهيم، چون هزاران بار بدون اين که بفهميم خطري جانمان را تهديد مي کرده از مرگ نجات پيدا کرده ايم. فقط وقتي که خطر از بيخ گوشمان مي گذرد، متوجه مي شويم که آن يک اينچ يا صدم ثانيه چقدر مي توانند تعيين کننده باشند. مي دانستم آن چراغ تنها راه نجاتم از لبه پرتگاه و احتمالاً تنها چيزي بود که مي توانست من را به سلامت از کوه به پايين هدايت کند. بايد واشر سوخت رساني آن را تعمير مي کردم.
واشر سه ميلي متري را از دهانم بيرون آوردم. آن را بررسي کردم. به دليل وضعيت بد روحي و جسمي، آن شيء حياتي از دستم افتاد و در تاريکي محو شد. يکي از آن نکات سرنوشت ساز ظريف حالا به طرز وحشتناکي نمايان شده بود. فکر اين که واشر به درون دره افتاده مرا وحشت زده مي کرد. چراغ قوه دستي ام را روشن کردم و با دست بدون دستکش روي برف ها را گشتم و واشر پلاستيکي را پيدا کردم. پنج دقيقه بعد، چراغ، همان طور که برف را ذوب مي کرد، زبانه مي کشيد و من مي دانستم که شانس زنده ماندن دارم.
هرچه در توفان جلوتر مي رفتم، مسير دشوارتر مي شد. به خاطر باد شديد و بوران نمي توانستم عينک خود را بردارم، اما در آن تاريکي که لنز عينک جلوي نصف نور چراغ نصب شده بر سرم را مي گرفت، نمي توانستم ببينم. به عينکم دست نزدم، ولي گاه گاهي براي پيدا کردن مناسب ترين مسير آن را بالا مي زدم. بعد از يک ساعت ادامه دادن در آن مسير پرشيب، در حالي که پرتگاه هايي در سمت راستم ديده مي شدند، از روي يک محل برفي پر از تخته سنگ که زير صخره اي يخ زده قرار داشت، در حالي که فقط 14 فوت جلوي خود را مي ديدم، عبور کردم. سعي کردم از صخره بالا روم، اما بعد از 40 فوت صعود، وضعيت صعب العبور منطقه من را منصرف کرد. براي پيدا کرن راهي بهتر برگشتم. اگرچه در طول زمان بالا رفتن از مناطق پرشيب با چکمه هاي منعطف اسکي تلمارکم عادت کرده بودم، اما توانايي هايي براي بالا رفتن از شيبي عمودي از نوع کلاس پنجم در هواي تاريک و با کوله پشتي اي سنگين کافي نبود. بعد از يک ساعت تلاش و جست و جو درميان صخره ها براي پيدا کردن مسير خروجي مناسب به سمت قله جنوبي کاملاً خسته شده بودم. و هنگامي که به پناهگاه کنار صخره که با برف پر شده بودم رسيدم. ديگر تواني براي برف روبي نداشتم. کيسه خوابم را پهن کردم، به داخلش خزيدم و از هوش رفتم.
صبح روز بعد، توفان فروکش کرده بود، ولي شک داشتم که دوباره شانسم را براي عبور از کوه هلي کراس امتحان کنم، به خاطر منطقه جغرافيايي مسير، مجبور بودم از سه قله که هر کدامشان بالاي 13200 فوت ارتفاع داشتند بگذرم تا به قله اصلي برسم و دوباره از روي همان سه قله برگردم. بعد از برگشتن به پناهگاهم، بايد همه مسير را از روي دو قله کوه ناچ عبور مي کردم تا به وسيله نقليه ام مي رسيدم. خلاصه، بايد از قله بالاي 13 فوتي عبور مي کردم تا به وسايل اسکي ام برسم و بعد از آن هنوز 9 مايل به پايين راه مي ماند. به دليل افتضاحي که شب قبل در مورد چراغ اتفاق افتاد، کمتر از نصف آن چيزي که نياز داشتم. بدون آب کافي نمي توانستم نوشيدني پروتئيني و جو خود را براي صبحانه آماده کنم و درنتيجه مجبور بودم پنج آب نبات باقي مانده را - تنها خوردني آماده اي که داشتم که باز هم نصف مقدار مورد نيازم بود - جيره بندي کنم، تا به کاميونم برسم.
آسمان آرام آفتابي و محيط چشم نواز مرا سرشار از اعتماد به نفس کرد. بدون آن که متوجه شوم، در عرض پنج ساعت هاله را دور زدم و به بالاي کوه هلي کراس رسيدم. از آنجا مي توانستم مناطق اسکي و قله هاي اصلي الک رنج اطراف اسپن تا جنوب غربي را به راحتي ببينم. در بالا رفتن بايد بر قدرت بدني، تطبيق پذيري و راه رفتن صحيح متکي مي شدم تا انرژي ام را هدر ندهم. مي دانستم اگر بيش از حد سريع راه نروم و مصرف انرژي ام را در سطح ثابتي نگه دارم، از نظر بدني کم نخواهم آورد. بعد از يک ساعت بالا رفتن، مي توانستم رد چکمه هاي اسکي تلمارکم را در امتداد برآمدگي ملايمي که من را به منطقه پرصخره قله جنوبي مجاور کوه هلي کراس برمي گرداند ببينم. نزديک گروهي از صخره هاي نعل مانند، حدود دويست فوت در جهت بادگير يک قطعه برف يخ زده معلق، پايم در سوراخي که هنگام صعود براي گذاشتن ستون ايجاد کرده بودم رفت.
ناگهان صداي سقوط بهمن از جلو به گوشم رسيد. خود به خود به سمت راستم به روي سطحي محکم پريدم. شکافي از آن طرف برف تا آنجا که لحظه اي قبل ايستاده بودم يک نيم دايره زد و برف موجود در محدوده داخلي صخره هاي نعل مانند شروع به حرکت کرد. در حالي که من به سمت نواحي امن تر تاندرا مي دويدم، تمام برف پهنه جدا شده و ناپديد شد. به جز صداي سقوط ابتدايي، بهمن صداي ديگري ايجاد نکرد. از روي تخته سنگ ها به لبه جنوبي سوراخي که ايجاد کرده بودم رفتم و با احتياط به صخره هاي پايين دست نگاهي انداختم. 500 فوت پايين تر از برآمدگي، بقاياي خرد شده برف يخ زده در سراشيبي بالاي ساحل يخ زده درياچه بول آو تيزر پخش شده بود. از لبه پرتگاه برگشتم و به زندگي دوباره اي که به من داده شده بود فکر کردم. تصوير بدن خرد شده ام که بين تکه هاي يخ به صخره ها مي خورد لحظه اي به ذهنم خطور کرد. با خودم گفتم: « بعيد بود از همچين سقوطي جون سالم به در ببرم. الان بايد با يک سر له شده اون پايين زير صد خروار برف يخ زده باشم» وحشتناک ترين جنبه اين اتفاق اين بود که هنگام صعود متوجه آن قطعه برف يخ زده نشده بودم. احتمال سقوط قطعه هاي برف يخ زده معلق بسيار زياد است. طبيعت آنها اين گونه است. بعد از صد يارد ادامه دادن در آن برآمدگي، به عقب نگاه کردم و رد پاي خود را که مستقيم به عمق دره مي رفت ديدم.
بعد از اين که با کوله پشتي ام که دوباره پرش کرده بودم، از دو قله بين راه و دو قله کوه ناچ عبور کردم، به اسکي ام که در گوشه اي مخفي کرده بودم رسيدم و باقي 9 مايل و چهار هزار فوت عمودي را زير نور نقره اي ماه اسکي کردم. حدود ساعت 9 غروب، وقتي با سرعت از
جاده ورودي تابستاني پايين مي آمدم، باعث ترس يک گوزن شمالي که در يک سراشيبي بي درخت بود شدم. به سرعت و بدون سختي از ميان چهار تا پنج فوت به درون جنگل فرار کرد. با به ياد آوردن خودم که چگونه با اسکي هايم در همان برف به کندي تقلا مي کردم، مهارت آن گوزن شمالي را تحسين کردم، هر چند مي دانستم که در نگاه گروهي گرگ گرسنه چقدر حرکتش کند به نظر مي رسد.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 102